آواره
همینه که هست یا به قولی، گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست! حافظا ...
۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه
گوگیجه هوایی

تو هواپیما نشستی با 109 نفر دیگه که عمراً هیچکدومشون اصلاً ندونن مسافرت بدون پاسپورت یعنی چی. اصلاً تا حالا فکر کردن که چقدر ارزش داره همون 2-3 تا ورق ...
عجب پرواز شلوغیه. E190 شرکت KLM این هلندی های مزخرف! اگه میخواین بدونین E190 چیه، همین بس که بدونین ساخت برزیله. یه جورایی چین صنعت هواپیمایی! خدا رحم کنه!
از وقتی از زندان روتردام خارج شدم، نیاز داشتم که برم دستشویی. از اونجا تا بیام سوار هواپیما بشم یه 4 ساعتی طول کشید. هر بار هم صبر کردم به این امید که توی توقف بعدی جای بهتری برای دستشویی رفتن پیدا کنم، اما خوب ... نشد. حالا هم توی هواپیما، ردیف یکی مونده به آخر، کنار پنجره نشستم. یادم افتاده که میخواستم توی هواپیما برم دستشویی، ولی این بغل دستیم داره توی اعماق خوابش شنا میکنه. بیهوش ...
فکر کنم آمریکاییه. اینگلیسی مینویسه، اینگلیسی حرف میزنه و از همه مهمتر اینکه گوشیش بلک بریه. گوشی ای که کمتر پیش میاد دست اروپایی جماعت ببینی! دلم نیومد بیدارش کنم. آخرین جمله ای که قبل از اینکه از پنجره کوچک سمت راستم به بیرون رو نگاه کنم، به ذهنم رسید، این بود: "اگه اون جای من بود هم همین فکر رو میکرد؟"
آخرین باری که ابرها رو از بالا دید زدم نزدیک به 3 سال و نیم پیش بود. حالا تو مسیر هوایی آمستردام به گوتنبرگ، پر ابرهاییه که از این بالا دل هوس باز منو، تنگ پشمکهای "اتوبان کودک" و "لوناپارک" کرده. آخ آخ آخ آخ، اتوبان کودک. یاد آخرین باری که رفتم افتادم ...

روزهای آخر تابستان 1990 یا 1991 ...
نزدیک خونمون بود. پایینتر از پل امیربهادر. هفت یا هشت سالمه. توی بالاترین نقطه ای چرخ و فلک پارک. ارتفاع، شاید نزدیک به 20 متر. نشستم کنار بابام. بهترین روزهای عمرمه. عاشق بابامم، فکر نمیکنم حتی یه روز بدون اون بتونم نفس بکشم... بگذریم، وسط خنده و شوخیهای معمول بابام، یهو چرخ و فلک وایساد. چراغهای پارک رو از اون بالا میبینیم که دارن یکی یکی خاموش میشن. پارک تعطیل شده و آقای "چرخ و فلکی" یادش رفته که ما سوار دستگاهیم. اون بالای بالای بالا ....

17 آوریل 2012، ساعت 10:30 صبح
از این بالا دارم چند تا جزیره میبینم. چند تا هم ساحل شنی رو میتونم تشخیص بدم. یعنی میشه یه بار دیگه رو شنهای ساحل دراز بکشم و هدفون به گوش، بی خیال دنیا، با چشمهام موجهای دریا رو دنبال کنم؟

... روزهای آخر تابستان 1990 یا 1991
هنوز نشستیم و بهت زده داریم آخرین نفرها رو که در حال خروج از پارک هستند رو با چشمهامون بدرقه میکنیم. باورمون نمیشه که ما رو فراموش کردن. یهو بابام که به خودش اومده، شروع میکنه داد زدن. بعید میدونم تو اون همهمه و شلوغی ترافیک خیابون ولیعصر که صاف از بغل اتوبان کودک رد میشه کسی صداش رو بشنوه. دارم به این فکر میکنم که فردا کی پای دوباره باز میشه! که یهو چرخ و فلک تکون خورد و حرکت کرد. آقای چرخ و فلکی صدامون رو شنیده بود.

17 آوریل 2012، ساعت 11:10 تقریباً ظهر
هواپیمای برزیلی آبی رنگ، آماده فرود در فرودگاه گوتنبرگ می شود. گفتن بهم که احتمالاً پلیس یا مأموران اداره مهاجرت سوئد در انتظارم هستند. کلاً عادت به دزد و پلیس بازی ندارم. اگه اونا منو پیدا نکنن، من پیداشون میکنم.

3 شنبه، 17 آپریل 2012 دقیقاً 50 روز یا 7 هفته و 1 روز پس از خروج از سوئد و بازداشت شدن در هلند

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه
چرا من نمیتونم مثل تو باشم؟



نوشته زیر رو وقتی داشتم وسایلم رو جمع میکردم پیدا کردم. دستنوشته بدون تاریخی هستش که احتمالاً مال وقتیه که علیرغم خواسته ام داشتم میومدم استکهلم زندگی کنم. نته جالبش اینه که با گذشت نزدیک به 2 سال، همچنان در مورد وضعیت کنونی زندگیم صدق میکنه. به احتمال زیاد این آخرین پست وبلاگم باشه. این زمان میتونه از 6 ماه تا ابد طول بکشه. شاید دیگه هیچوقت نتونم این وبلاگ رو آپ کنم، از آینده م خیلی خبر ندارم. یه جورایی باید ازتون خداحافظی هم بکنم. من به شام آخر رسیدم.

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
سلام
داشتم به این فکر میکردم که چرا من نمیتونم مثل تو زندگی کنم. چرا آواره منم و تو نیستی. چرا همیشه من هستم که باید تنها گزینه باقیمونده، یعنی نماندن رو انتخاب کنم. چرا همیشه سر نخواستن من دعواس؟

چرا من نمیتونم مثل تو زندگی کنم؟
چرا من باید همیشه از دست بدم؟ چرا همیشه من احساس تنها گذاشتن رو دارم. چرا همیشه من محکوم به از دست دادن چیزهای خوبم. چرا همیشه باید آماده خداحافظی کردن و از دست دادن باشم؟ چرا همیشه باید از اولین لحظه داشتن چیزی به خودم آمادگی از دست دادنش رو بدم. چرا همیشه باید آماده درد کشیدن باشم؟

چرا من نمیتونم مثل تو باشم؟
چرا همه فکر میکنن این من هستم که برای زندگیم تصمیم میگیرم؟ چرا وقتی آرزوی یه عمر کوتاه رو میکنم انقدر برای همه تعحب آوره؟ چرا نمیتونم خودم رو ببخشم؟ چرا همیشه خودم رو بدهکار میدونم؟

چرا نمیتونم مثل تو باشم؟
چرا زندکی من سیاه و سفیده؟ چرا یا همه چیزه یا هیچ چیزه؟
چرا تا دلم بخواد گوشه دنج واسه تنها بودن دارم، ولی خبری از مهمونی و شادی و پارتی نیست؟ چرا همه از دیدن عصبانیتم تعجب میکنند؟ چرا عصبانی کردنم راحتتر از خوشحال کردنمه؟

چرا من نمیتونم مثل تو باشم؟
من که هیچوقت کامل نبودم، مگه تو بودی؟ من که همه چیز بلد نبودم، مگه تو بلد بودی؟ من که هیچوقت همه چیز رو با هم نداشتم، مگه تو داشتی؟ حتماً داشتی، شاید واسه اینه که من نمیتونم مثل تو باشم!

میخوای بدونی تو چطور زندگی کردی که من نتونستم؟
جوابش ساده س، از گذشته تا امروزت رو مرور کن. با دقت.
حالا فهمیدی چرا ازت متنفر میشم بعضی وقتها، وقتی میشنوم که از زندگیت راضی نیستی؟ حالا شاید درک کنی چرا ازت متنفر میشم وقتی از محله ای که توش زندگی میکنیبدت میاد! حالا شاید بفهمی چرا ازت متنفر میشم وقتی فکر میکنی پدر و مادرت برات هیچ کاری نکردن! حالا شاید درک کنی چرا ازت متنفر میشم وقتی فکر میکنی خوشبخت نبودی و نیستی!
حالا ... شاید بفهمی چرا من نمیتونم مثل تو باشم ...

-----------
اینا رو دیشب نوشتم. خیلی عصبانی بودم از دستت...
با تو ام، خودت رو نزن به اون راه. فکر نکن دارم راجع به کس دیگه ای صحبت میکنم. منظورم دقیقاً خودت هست. یه کم سعی کن از زندگیت راضی باشی...
... مثل من
روز خوش


+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
پس نوشت: همتون رو میبوسم



۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه
به یاد اون روزها

امشب با این آهنگ به یاد اون جمعه ها گریه کردم. چه جمعه هایی بود. سرنتی پیتی رو نصفه نیمه باید ول میکردیم و با دخترعموها میتپیدیم توی اون بنز 190 نوک مدادی چراغ خربزه ای عمو حمید که هنوز بوی چرمش توی مشاممه. میگازیدیم میرفتیم بهشت زهرا، یه سر به مامان بزرگی میزدیم که آرزوی دیدن نوه پسر داشت و چند ماه قبل از به دنیا اومدن من یه روز مرد از بس که جان داد. بعدش هم میرفتیم سر خاک عمو حسینی که هنوز هم وقتی یادش میفتم، ناخودآگاه صورت خونیش رو توی اون ژیان ماهاریش تصور میکنم. اون هم چند ماه قبل از به دنیا اومدن من رفته بود. بعضی وقتها عمو محمود هم با اون بنز سفیدش باهامون میومد. بعد بهشت زهرا، میرفتیم یه جایی واسه ناهار. بعضی وقتها از چلوکبابی گلپایگانی زیر پل چوبی غذا میگرفتیم و میرفتیم خونه و بعضی وقتها هم میرفتیم فرحزاد، آخ فرحزاد ...
عمو محمود 4 سالی هستش که چشماش رو بسته و عمو حمید هم چند سالیه که دیابت، نور رو از چشمای یشمیش گرفته.
این آهنگ تم، روزهای جمعه 5-4 سالگی من بود. روزهایی که مهم نیست چقدر گریه کنم، هرگز بر نمیگردند!!!!

میگم چی شد ما یهو انقدر بزرگ شدیم؟ کی بهمون انقدر ظلم شد و ما نفهمیدیم؟

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم''' محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش ''' این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد ''' تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را ''' مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود ''' بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر''' جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود''' آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ ''' یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
حافظ

برچسب‌ها:

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه
زر زیادی!



درود
امسال سال عجیب غریبیه، با اتفاقات عجیب غریب. از اول امسال حس خوبی نسبت بهش داشتم. با اینکه خیلی اذیت شدم، اما خوب، خداییش اتفاقات و هیجانات زیادی که داشت باعث شده که یکی از بهترین و به یادماندنی ترین سالهای عمرم باشه. اما بین همه اتفاقات عجیب غریب، شرکت در فستیول "گی پراید" استکهلم یه چیز دیگه بود. یعنی شرکت در مراسم و اتفاقات بعدش جزء عجیبترین اتفاقات امسال بود. همه چیز خیلی ساده شروع شد، یکی از دوستان ازم پرسید که دلم میخواد امسال در مراسم رژه شرکت کنم یا نه. منم که سرم واسه این تیپ کارها (فستیوال و کنفرانس و ...) درد میکنه، بلافاصله ابراز علاقه کردم.
روز موعود که رسید تیتیشهای جدیدمون (لباس خوشگل و خوشرنگ و جدیدمون) رو تن کردیم و بلند شدم به اتفاق یکی از دوستان به محل مخصوص گروه های شرکت کننده در رژه رفتیم. وقتی از در ایستگاه مترو نزدیک به نقطه شروع حرکت رسیدیم، با دیدن جمعیت و افرادی که کاستوم های مختلف به تن داشتند، اولین حسرتم این شد که چرا با لباس بوکسم نیومده بودم. همینکه قضیه رو برای دوستم گفتم، یهو یه دختری با لباس بوکس از کنارمون رد شد و دیگه خودتون تا تهش رو بخونین که چقدر به خودم فحش دادم. وقتی رسیدیم به محل قرار، خیلی از صورتها برام آشنا بود، بچه هایی که بارها توی تجمعات مختلف کنار هم بودیم. از جشن کوروش حساب کنید تا تظاهرات متعدد در استکهلم. یکی از دوستانی که تقریباً از اوائل ورودم به سوئد همدیگه رو میشناسیم هم با یه کاستوم زیبا اومده بود و داشت بچه ها رو گریم میکرد. چقدر سر گریم من خندیدیم، چون نمیتونستم جلوی خنده خودم رو بگیرم اونم هی تهدیدم میکرد که اگه به خندیدنم ادامه بدم، کار رو همونجوری نصفه و نیمه ول میکنه. خلاصه به هر بدبختی بود گریم من تموم شد.
وقتی گریم تموم شد، نوبت عکس انداختن با شرکت کنندگان گروه های مختلف شد. از "مردان چرم پوش اسکاندیناوی" بگیر تا دختر بسیاری زیبایی که با نوار عبور ممنوع فقط سینه و پایین تنش رو پوشونده بود.
عکسها رو انداختیم و موقع حرکت رسید که با بیرون آوردن پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشانمون بود که یه کم بحث و جدل راه افتاد که در نهایت با کوتاه نیومدن ما! بحث تموم شد!!!
حرکت ما با پخش موزیکهای شاد ایرانی شروع شد که تا پایان هم ادامه داشت و به نظر من یکی از معدود نقاط قوت کار ما بود. رژه در میدان سرگل، مرکز شهر استکهلم به پایان رسید. در طول مسیر بیشترین استقبال و جیغ و فریاد وقتی بود که دوستی، آشنایی یا هموطنی رو میدیم. استقبال فوق العاده بود و دست تکون دادنهای ایرانیها باعث میشد که برای ادامه حرکت انرژی بیشتری به دست بیاریم. در حین برگزاری مراسم آب و هوا هم مثل پرچم نماد مراسم رنگ و وارنگ میشد. با هوای بسیار گرم شروع کردیم، با باران و رگبار شدید ادامه دادیم و در نهایت در هوایی خنک و دلپسند به پایان رساندیم.
متأسفانه از اونجایی که شب باید سرکار میرفتم نتونستم اتفاقات بعد از رژه، یعنی کنسرت و رقص رو شرکت کنم اما خاطره شرکت در رژه فستیوال پراید به یکی از دلپسندترین خاطرات تبدیل شد.
تنها نکته ای که کمبودش رو هنوز هم احساس میکنم، عدم همراهی دگرباشان ایرانی بود که جای خالیشون به شدت احساس میشد. از جایی شنیدم که دوستان ایرانی، همراه با گروه های سوئدی در رژه شرکت کرده بودند. امیدوارم، حرکت ما باعث بشه به مرور زمان، اعتماد دگرباشان به هموطنان خودشون جلب بشه و در سالهای آینده دوشادوش همدیگه در این مراسم شرکت کنیم. امیدوارم روزی به برسه که جامعه ایرانیان داخل و خارج از کشور بتونن بدون داشته هیچ واهمه ای از همدیگر، هرکدام به عقیده و طرز زندگی دیگری احترام گذاشته و در کنار هم با سربلندی زندگی کنند.
اما، براتون نگفتم از اتفاقات بعد از رژه. بهترین اتفاق این بود که تونستم با جمعی از دگرباشان ایرانی از طریق فیسبوک آشنا بشم و این دلگرمی رو بهشون بدم که هستند ایرانیان غیردگرباشی که با کمال میل و با افتخار از آنها که به آنچه هستند افتخار میکنند، حمایت کنند. اما بودند جمعی از دوستان و اقوامی که شرکت شخص بنده رو در این مراسم مایه سرشکستگی و خجالت و سرافکندگی دونستند و علیرغم توضیحات من نتونستند چنین مسئله بزرگ اجتماعی و انسانی رو درک کنند. به ناچار، علیرغم میل باطنی ام، مجبور به حذف این به ظاهر دوستان و اقوام از زندگی شخصی ام شدم. این مبارزه ای هست که شروع شده، مبارزه علیه جامعه ای سنتی و دین گرا با زاویه دید محدود که من، سام خان قهوه چی، با همراهی دوستان و همراهان واقعی برای تغییر آن محکم تا آخر ایستاده ایم. من اعتقاد دارم برای رسیدن به هر هدفی باید فداکاریهایی انجام بشه، من از همینجا اعلام میکنم که حاضر به فدا کردن همه چیزم برای رسیدن به اهدافم هستم. اهدافی که دیگر شخصی نمیدونم. من، جامعه ای میخوام که هرکسی با هر عقیده و طرز فکری بتونه توش زندگی کنه، بدون نگرانی طرز نگرش دیگر اعضاء اون جامعه. معتقدم که هر جامعه ای انقدر گنجایش داره که بتونه همه رو توی خودش جا بده، فارغ از سلایق و علایق و عقاید شخصی.

طولانی شد! میدونم، ولی خوب یه خبر جالبناک هم دارم براتون. فکر کنم پارسال بود که ایده وبلاگ "آقای مترجم" به ذهنم رسید. هرچند که وقتی کار به عمل ترجمه رسید، علناً دیدم که از لحاظ زمانی محدودیت دارم برای کار ترجمه، ولی از وبلاگش برای ترجمه آهنگهای مورد علاقه ام استفاده کردم. امروز وبلاگ جدیدی رو راه اندازی کردم. برای دوستانی که در جریان نیستم بگم که من در بخش طنزستان سایت خودنویس، به نام سام خان قهوه چی طنز نیمچه سیاسی مینویسم. از اونجایی که پس از مدتی وقفه تصمیم گرفتم مجدداً فعالیتم رو از سر بگیرم، بر آن شدم که وبلاگی رو هم راه اندازی کنم که مطالب منتشر شده یا منتشر نشده در خودنویس را در آن منتشر کنم. نام وبلاگ جدیدم "سینه سوخته" است. امیدوارم خوشتون بیاد.

سینه سوخته: http://yaz-sinehsookhteh.blogspot.com/
آقای مترجم: http://farsinegar.blogspot.com/
سام خان قهوه چی در خودنویس: http://www.khodnevis.org/persian/author/SamKhan/



دیگه زیادی طولانی شد، دوستتون دارم، منو از نظراتتون محروم نکنید.
تا دفعه بعد، فعلاً به درود



۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه
آماده، به جای خود، خبردار



سلام دوباره
از آخرین باری که وبلاگم رو آپ کردم مدت زیادی میگذره. چند بار تصمیم گرفتم وبلاگم رو آپ کنم، سال نو، تولدم،بعد هر بار مسابقه که دادم، ولی خوب، وقتش که میشد، دستم به نوشتن نمی رفت. میدونم این بهونه کهنه شده، ولی خوب، چاره ای نیست. توی این مدت، یعنی بعد از آخرین آپلودم، 4 تا مسابقه دیگه دادم. یکی رو بردم، یکی رو هم بازی برده رو (به شهادت تماشاگرها و حتی مربی حریفم) داورها به نفع حریفم رأی دادن و توی 2 مسابقه هم بازنده محض بودم. البته توی هر دو مسابقه ای که باختم به طرز وحشتناکی به آماده نبودن خودم باختم، نه به قدرت حریفم! یکی از این مسابقه ها فینال قهرمانی زیرگروه سوئد بود. در هر صورت مهمترین تورنمتی که امسال شرکت کردم رو با عنوان بهترین بوکسور مسابقات تموم کردم.
از بوکس بگذریم.
امروز یه سری حرفهایی دارم که بیشتر به خاطر اونها خودم رو نشوندم پشت کامپیوتر و شروع کردم به نوشتن. چند سالی هست که با خودم قرار گذاشتم که تا 40 سالگی بیشتر زندگی نکنم. اشتباه نکنید، قرار نیست کار احمقانه ای بکنم، فقط یه آرزو هستش، یکی از چندین آرزوی باقی ماندم.
به هر حال هر کسی توی زندگیش یه سری اهدافی رو دنبال میکنه و یه سری آرزوهایی داره. من به خیلی از چیزهایی که برام آرزو بوده رسیدم. به خاطر این همیشه از خدا ممنونم و ازش سپاسگذارم، اما بالاخره هر چیزی سقفی داره و سقف آرزوهای من هم تا 40 سالگی هستش. توی 28 سال عمری که از خدا گرفتم، لحظات تکرار نشدنی و فوق العاده ای توی زندگیم داشتم که هر کدومش به تنهایی میتونه برای هر نفر یه آرزو باشه. توی لیست لحظات لحظات فوق العاده زندگی، اتفاقاتی همچون داشتن فرصت مصاحبه و نزدیک شدن به رئیس جمهور نامنتخب کشورم و یا حضور در نیمه نهایی مسابقات قهرمانی سوئد رو میشه نام برد. تا چند ماه دیگه یکی دیگه از بزرگترین آرزوهام هم بهش خواهم رسید. چند وقت پیش برای یکی از معروفترین تیمهای سوئد رزومه فرستادم که مورد قبول و استقبالشون واقع شد، قراره دو ماه دیگه برم تستهای فیزیکی اولیه رو بدم و اگه اتفاق خاصی نیفته توی فصل 2012 لیگ فوتبال آمریکایی سوئد، برای این تیم بازی خواهم کرد.
اما مهمترین آرزوهای باقی موندم:
1. دیدن عمه زهره و بابام، که هیچ وقت فکر نمیکردم برام آرزو بشه
2. فینال دسته فوق سنگین مسابقات بوکس قهرمانی سوئد، این آرزو باید حتماً توی سال 2012 برآورده بشه
3. به دست آوردن فرصت ادامه تحصیل
و 4. بازی برای تیم MeanMachine Stockholm
داشت یادم میرفت، 5. نرسیدن به 41 سالگی!
داست دارم با رسیدن به همه آرزوهام تا قبل از 40 سالگی، تبدیل به افسانه بشم. تصور کنید، مردی که به همه آروزهاش رسیده، به قول "بارنی استینسون" توی سریال "how I met your mother":
It's gonna be legen(wait for it)dary

خیلی خوب، واسه امروز بسه، فیلم بازی که بردم رو به همراه آهنگ امروزم براتون میزارم.
امروز میخواستم برم آخرین قسمت هری پاتر رو توی سینما ببینم، اما خوب، تصمیم گرفتم کار ترجمه دختر عمه محترم رو تموم کنم! مرام کشته ایم به شدت!

پس نوشت: راستی نوشتن این قضیه 40 سالگی و اینا، واسه این بود که یه سند زنده و حی و حاضر از حرفم اینجا باشه، همتون رو دوست دارم
پس نوشت2: عکسی که در بالا میبینید دقیقاً یک روز قبل از شکستن دماغم توی یک مسابقه تمرینی بود!هاهاها، البته خبر خوب اینکه دماغم همون مثل سابق کج و کوله هستش، نه کجتر شده نه صافتر!
پس نوشت3: موی قرمزم قشنگه؟! سری بعدی سفیدش میکنم!



برچسب‌ها:

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه
ایستاده با مشت!



چند روز بود دلم میخواست وبلاگم رو آپدیت کنم ولی چیزی به ذهنم نمی رسید. نه اینکه این چند وقت اتفاقی نیفتاده باشه، ولی روایت کردنشون بدون اینکه احساسی داشته باشم، همچین یه جورایی سخت بود. تا همین چند دقیقه پیش...
همین چند دقیقه پیش موبایلم زنگ زد، مربیم بود. کسی که یه کسی رو که فکر میکرد بوکسوره رو داره تبدیل به یه بوکسور واقعی میکنه. باور کنین هنوز بدنم داره میلرزه. بهم زنگ زد و گفت داره برای بوکسورهای باشگاه که میفرسته برای مسابقات گرمکن و لباس فرم سفارش میده، ازم پرسید دوست داری اسم روی لباست چی باشه؟ بعد بهم گفت که برام یه بلیط تماشای مسابقه تیم ملی بوکس سوئد رو گذاشته کنار (آخه خودش یکی از مربیهای تیم ملی هستش). یه کم شروع کرد حالم رو پرسیدن که حدس زدم دلیل اصلی زنگ زدنش اینا نبوده. بدون اینکه نیازی به اشاره من باشه خودش دوباره شروع کرد، که یه تورنمنت توی مارس هستش و میخواد از هفته دیگه تمرین اختصاصی روی من رو شروع کنه. توی آخرین مسابقه م، توی دفاع خیلی مشکل داشتم. و البته بعد از حمله هم برنامه ای برای دفاع نداشتم. به قول خودش 2 امتیاز میدادم، 2 امتیاز میگرفتم، بعد چون کار دفاعی نمیکردم خیلی راحت 2 امتیاز رو دوباره از دست میدادم. کل حرفش این بود که میخواد برای تورنمنت بعدی منو که امیدی نداشتم امسال دوباره مسابقه بدم آماده کنه ...
بعضی روزها با خودم میگم، پسر ملت توی سنین 24 تا 29 اوج دوران ورزشیشونه، اما تو تازه توی 26 سالگی شروع کردی و هنوز توی 27 سالگی باید وزن کم کنی و روی تکنیکت کار کنی. اما وقتی مربیم اینجوری باهام حرف میزنه، خیلی امیدوارم میشم، به اینکه هنوز دیر نیست و همه تلاشهام واقعیه. به اینکه انگاری قراره به یه جایی برسم.
2 هفته پیش رفته بودم به یه تورنمنت توی اوپسالا، قرار بود اگه بتونم برنده تورنمنت بشم مربیم منو برای قهرمانی سوئد معرفی کنه. توی قرعه کشی 3 نفر بودیم که یه نفر مستقیم رفت فینال و من و یه بوکسور دیگه از استکهلم قرار شد تنها مسابقه نیمه نهایی رده فوق سنگین رو برگزار کنیم. تا اینجای کار مشکلی نداشت، مشکل وقتی شد که فهمیدم اگه ببرم باید تو فینال مسابقه که فردای روز نیمه نهایی بود شرکت کنم. تاریخی که قرار بود به عنوان سخنران در مراسم بزرگداشت شاهپور علیرضا پهلوی هم شرکت کنند. در ضمن همه کارهای کامپیوتری و نورپردازی سالن هم با من بود که نبود من گروه برگزار کننده رو با مشکل مواجه میکرد. وقتی بهشون زنگ زدم و شرایط رو توضیح دادن همه بهم امید دادن و گفتن که مشکلی نداره تو سعی کن ببری و نگران ما نباش. خوب یکسال تمرینم پشت این مسابقه خوابیده بود و همه هم میدونستن. عجب روزی بود اون روز، خیلی ها تصادفی زنگ زدن و وقتی فهمیدن دارم میرم توی رینگ برام آرزوی موفقیت کردن. اما خوب کسی نمیدونست که دعای خیر همکارام پشت سر حریفمه که من ببازم و به مراسم بزرگداشت برسم...
وقتی بعد از زنگ شروع مبارزه، با دستکش حریفم تاچ کرد، فکرش رو هم نمیکردم که قراره توی 9 دقیقه آینده به اندازه چندین برابر تمام عمرم مشت بخورم. حریفم که طبق اعلامی که کردن بودن (مثلاً!!!)اولین مسابقه رسمیش بود، با ضربات ترکیبی پشت سر هم و حملات دوبل به شدت من رو زیر ضربه برده بود. من هم هر چند دقیقه یه بار از زیر مشت میومدم بیرون و صورتش رو یه نوازشی میکردم. وقتی مبارزه تموم شد رأی هر 3 داور به نفع حریفم بود و من مسابقه رو باختم. اما...
حریفی که من رو زیر ضربه گرفته بود مشتهای سنگینی نداشت، ولی تا دلت بخواد سرعت و تکنیک داشت، در واقع ایشون یه تای بوکسوری بودن که اومده بودن توی بوکس بدون اینکه تعداد مسابقه های تای بوکس رو اعلام کنه! ولی خوب جوابش رو با مشتهای راست سنگین من گرفت. این برد براش اصلاً شگون نداشت، چون به خاطر صورت درب و داغونش نتونست توی فینال شرکت کنه. همون چند تا مشت من برای بدترکیب کردن صورتش کافی بود. در حالی که پای چشم کبود من یادگاری مسابقه تمرینی با همباشگاهیم بود. از دستکش های خونیم هم البته نگفتم بهتون!
مسابقه رو باختم اما احترام زیادی توی باشگاه خریدم. کسی باورش نمیشد یکی انقدر مشت بخوره و با پای خودش از رینگ بیاد بیرون، چه برسه به اینکه مسابقه رو تموم کنه. از اون روز مربیم به من به یه چشمم دیگه نگاه میکنه. اون باخت باعث شد که به مراسم هم برسم. ولی خوب چشم کبودم سوژه ای شده بود تو مراسم... موقع سخنرانیم، نور روی صورتم رو پایین آوردم که کبودی پای چشمم توی فیلم نیفتاده. بعد از مراسم هم که ازم مصاحبه گرفتن، از نیمرخ ازم فیلم گرفتن. داستانی بود.
همه اینها رو برای اونایی تعریف کردم که میخوان بدونم من کجام، چیکار میکنم و به چه راهی میرم. ظاهراً این راه به ترکستان نمیرود...
امروز برف خیلی شدیدی داره میاد. امیدوارم از هرجای دنیا که نشستید وبلاگ منو میخونید، از زندگیتون لذت ببرید.

تا بهد!


برچسب‌ها:

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه
روزگار غریب


روزگار غریبیه
از دست میدی
و باید به از دست دادن عادت کنی
ازت کنده میشه
درد میکشی
و باید همچنان لبخند بزنی

روزگار غریبیه
با لبخند در دلت دشنه فرو میکنند
و تو باید با آغوش باز پذیرا باشی
تو گویی که زخم خوردن
مد جدید زندگی شده


درود به همه، اعم از درد دار و درد ندار
این روزها درد، دوست داشتنی ترین احساسی هستش که دارم. تازه گیها وقتی میرم توی رینگ، چه تمرین، چه مسابقه، دلم میخواد حریفم حسابی مشت بارونم کنه. انگاری که به درد اعتیاد پیدا کردم، درد تنها چیزی هستش که آرومم میکنه.
خبرش رو دارم که تو تهران هوا خیلی افتضاحه، اما باور کنین، توی هوای پاک و تمیز استکهلم هم اغلب نفس کشیدن سختترین کار دنیاس.
بعضی وقتها فکر میکنم، یه تیزی یک چاقو، بهترین هدیه ای هستش که میتونم به خودم، به قلبم، به احساساتم و به دنیا بدم.
مطلب بالا رو میخواستم برای دوست جدیدی بنویسم، اما دیدم خیلی زیاد شد و به درد آپ کردن وبلاگم میخوره.
از دست دادن کسی که دوستش داری، حالا میخواد هرکسی باشه، چیزی نیست که بتونی به راحتی باهاش کنار بیای. تا وقتی که هست، با خودت میگی، خوب طرف همین جاهاست، هر وقت دلم بخواد بهش سر میزنم. اما وقتی که بره، دیگه نیست، اگه اینو احساس کنی با تمام وجودت، دل لامصب رو دیگه نمیتونی آرومش کنی.
از همه چیز بدتر اینه که نمیشه آرزو کرد "انشا.. غم آخرتون باشه" این حرف رو میشه تنها به اونی که از دست رفته زد.
به قول یکی از دوستان، تازه گیها میبینم خیلی از دوستان و آشناها عمرشون رو میدن به شما. فکر کردم شاید مریضی ای، چیزی افتاده توی فامیل و آشنا، دیدم نه، تنها مشکل اینه که ما داریم بزرگ میشیم و اونا پیر.
همزمان با بزرگ شدنمون، غمهامون هم بزرگر و دردناکتر میشن.

دعا میکنم: خدایا بودن ما توی این دنیا اگه نعمته، اگه برکته، اگه هرچی هست، تمومش کن. خسته شدم. هرکسی یه طاقتی داره. این دل ما رو یا سنگش کن، یا متوقف.
آمین

به درود

پس نوشت: به خدا اون چیزی که اون بالا نوشتم مال خودمه و کپی پیستی نیست، انقدر انگ نزنین
پس نوشت 2: خودمونیم، عجب آپ دخترونه ای شد!
اینم آهنگ امروز
اندی - قصه باران


۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه
آواره دلتنگ میشود





درود
خیلی وقت بود که نیومده بودم عین آدم حرف بزنم. شاید چون با خودم یه ذره قهر بودم. الان هم که اومدم نه اینکه آشتی کرده باشم، دارم یه فرصتی میدم شاید بتونم جبران کنم. این درگیریهای شخصیتی هم از مزایای زندگی در یکی از سردترین کشورهای دنیا، چه اقلیمی و چه اجتماعی هستش! اگه یهو دیدین قهرمان یه بازی کامپیوتری توی دنیا شدم اصلاً تعجب نکنین، چون جایی برای بیرون رفتن نداریم، تمرینهام رو هم یه ذره شل کردم، نمیدونم چرا این وقت سال که میشه بنده همچین یه ذره اصطلاحاً "homesick!" میشم. دلتنگی واسه خونه، برای یکی مثل من یه نموره غریب هستش، ولی خوب پیش میاد دیگه!

به دوستی گفتم، دلم برای دیدن گربه های گرسنه که با کله شیرجه رفتن توی سطل آشغال تنگ شده! خداییش گربه هامون هم بدبختن! اگه سوئد بودن، زندگی ای داشتن واسه خودشون!

چند روز پیشها توی ذهنم رفتم تهران. هرچی زور زدم نتونستم کوههای شمال تهران رو ببینم، فکر کنم اوضاع دودی شهر خوبه و متریال میرسه! سر پیچ شمرون سوار تاکسی شدم، دست کردم توی جیبم، دیدم کل داراییم یه بلیط متروی استکهلم هستش! اینجوری شد که آقای راننده سر سمیه با کلی اخم و تخم پیادم کرد!
قدم زنون راه افتادم سمت سه راه طالقانی، و میدون سپاه و بعد رفتم سمت پل چوبی. یه جورایی بخش اعظمی از زندگی من در 10 سال آخر زندگی توی ایران، تو این منطقه گذشته.
رفتم سمت امام حسین. نرسیده به امام حسین پیچیدم تو نظام آباد. نمیدونم توی این نظام آباد تعمیرگاه زیاده یا اینکه توی ذهن من فقط یه بیمارستان امام حسین مونده و تعمیرگاه ها!
پیاده رفتم تا رسیدم به چهار راه نظام آباد. چهارراه خاطره ها. هیچوقت توی عمرم فکر نمیکردم که یه زمانی خیابان نظام آباد تبدیل به یکی از بخشهای حساسیت برانگیز زندگیم بشه. اما خوب شد! نمیدونم بالاخره اون کانالها و شخم زدنهای شهرداری و سازمان آب و اداره برق و غیره تموم شد یا هنوز هم این خیابون عین جیگر زلیخا آش و لاشه! توی ذهن من که هنوز شکل همون موقعهاست.
از چهارراه نظام آباد، که هر وقت مأمور وای میسته ترافیکش بدتر میشه! راه افتادم به سمت زندان حشمتیه. این منطقه قسمت اعظم زندگی من در سالهای 83 تا 86 رو شاهد بوده. از 10 متری ارامنه، که جای زخمش هرگز خوب نمیشه گذشتم و رسیدم روبروی زندان.
2 ماه خدمت در زندان حشمتیه عین برق و باد از جلوی چشمم گذشت. هرگز قیافه مظلوم اون سربازی رو که بی گناه بود و کشتن سربازی رو گردنش انداخته بودند فراموش نمیکنم. اون موقع 3 سال بود که زندان بود، نمیدونم آخر داستانش چی شد، هرچی که شد، زندگیش تباه شد.
زندان حشمتیه میشه ابتدای خیابان مفتح، راه میفتم، چهار راه قصر، گروهبانهای بدبخت یگان راهنمایی دژبان، مثل همیشه، با لباسهای شیک و اتو کشیده سر چهارراه بودند و داشتن دوران خدمت در یکی از گندترین یگانهای ارتش ایران رو میگذروندند.
خیابان مفتح رو ادامه میدم، بانک قوامین رو میگذرونم. هرگز رنگ سبز سردرش رو فراموش نمیکنم. و البته خیلی چیزهای دیگه رو. حالا دیگه رسیدم روبروی "در دژانه" شماها نمیدونین چیه، همین که من میدونم کافیه. میرسم به تقاطع سهروردی، میپیچم توش. حالا رسیدم به آپادانا و بعدش هم نیلوفر و فری کثیف! شنیدم که خود فریدن خان فوت کرده. الان یه ذره همچین دردم گرفت. میدان نیلوفر هستم و مسجد معروفش. تا اینجا اومدم یه سر هم به عمه م بزنم که هم من خیلی دلتنگش هستم و هم اون. طبقه دوم. کفشام رو در میارم، بعد روبوسی سریع اول باید جورابام رو در بیارم، پاهام رو بشورم، یه آب به دست و صورتم بزنم، بعدش بیام حال و احوالپرسی. خوب، همینجا میمونم دیگه، با بقیه تهرون فعلاً کاری ندارم، باقش بره حال کنه تا بعد.
و خوب، هر طعم خوبی، بالاخره یه جا تموم میشه و اینگونه میشه که:

آواره هستم
ساکن استکهلم
روزگارم بد نیست
تکه نان باگتی، گنده مشتی و سر سوزن زوری
عمه ای دارم مهربانتر از مادر
که دارم حسرت لحظه ای آغوشش را

و خدایی که در خانه اش تپیده از سردی هوا
لای این یخها، پشت آن برف
زیر رگبار تگرگ، زیر کولاک فریاد کش

من بی دینم
خدایم ولی منطقی است
جانمازی ندارم، ولی امیدوارم به مهر پروردگار
....

بس است خزعبلات، از تهران اومدم استکهلم، اما ای تهرانیها، اگه خواستین منو به یاد بیارین، با خاطرات خوب به یاد بیارین، که من ساکن سرزمین یخزده گانم، فراموش شده گان.
سعی کنین به زندگی بدون من عادت کنین و باهاش حال کنین، که من رفته ام، رفتنی که برگشتی ندارد.


خوب باید حداحافظی بکنم، اما باید یه اختتامیه هم داشته باشم که به تیترم بیاد. روده درازی نمیکنم، فقط اینو بگم که هیش کی نمیتونه مثل من دلتنگ خونه بشه...


آواره نباشید
تا بعد

اینم آهنگ امروز:
Julio Iglesias - I keep telling myself


برچسب‌ها:

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
تسلیم شدن ساده ترین کار دنیاس!


تسلیم شدن ساده ترین کار دنیاس!

وقتی که میبینی یه ذره بهت فشار میاد میتونی دستات رو ببری بالا و بگی من تسلیمم!



تسلیم شدن ساده ترین کار دنیاس

وقتی زندگی روی سختش رو بهت نشون میده، میتونی بری بهش بگی: عزیزم، غلط کردن رو واسه این وقتها گذاشتن دیگه، ما غلط کردیم و اینکاره نیستیم



تسلیم شدن ساده ترین کار دنیاس

وقتی میبینی از همه عقب افتادی، میتونی قدمات رو آرومتر کنی، نفسهای عمیقتری بکشی و شکست رو با تمام وجودت قبول کنی



تسلیم شدن ساده ترین کار دنیاس

وقتی بچه ت ازت یه دوچرخه میخواد و تو پولش رو نداری، خیلی راحت میتونی بهش بگی پول نداری، یا بهتر، میتونی قانعش کنی که دوچرخه واسه سلامتیش ضرر داره



تسلیم شدن ساده ترین کار دنیاس

وقتی تمام دنیات رو از دست رفته میبینی میتونی هر روز صبح از خواب بیدار بشی و تا شب به خودت یادآوری کنی که چقدر بدبختی و به هیچ دردی نمیخوری



تسلیم شدن ساده کار دنیاس

وقتی میبینی اطرافیانت و دوستات به کمکت احتیاج داری، میتونی بهشون بگی که خودت از همه محتاج تری و نمیتونی به کسی کمک کنی



تسلیم شدن ساده ترین کار دنیاس

چون روی دو پا ایستادن، مقاومت کردن، جنگیدن و ایستاده مردن یه هنره که داشتنش به این راحتیا نیست

به قول ما بوکسورها مهم نیست که چقدر مشتهات قویه، مهم اینه که آیا میتونی بعد از اینکه قویترین مشت حریفت رو خوردی بازهم ایستاده به بقیه مبارزه ادامه بدی؟



بیخود نیست که بهت میگم که:

تسلیم شدن ساده ترین کار دنیاس



پس یا تسلیم شو و برو بمیر یا مبارزه کن و لبخند بزن
۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه
من مریضم


امروز اومدم شعر بنویسم، دیدم شعرم نمیاد، خیلی هم زور زدم، حتی یه چند خطی هم گفتم (میگم خط چون شعرهای من که درست حسابی نیست که بگم بیت و مصراع و این حرفها!) بعدش انقدر از جوادی شعرم بدم اومد که کاغذش رو پاره کردم و مچاله کردم و گذاشتمش توی جیبم.
از دیشب دلم میخواست شعر بگم. تا حالا شده دلتون بخواد یه چیزی یا کسی رو اونقدر زیبا توصیف کنید تا بقیه هم به زیباییش پی ببرن؟
چیه بابا، اونجوری قیافه نگیرین، عاشق نشدم! بابا ما هم آدمیم، بعضی وقتها هم سر از اصول زیبایی شناسی سر در میاریم! نخند!
خلاصه کنم، هرکاری کردم شعرم بیاد نیومد،نتونستم توصیف کنم. دلم خواست بنویسم و بگم که، برادر و خواهر عزیز، دوست محترم و عزیز منتقد! ما توی این یه قلم جنس کم آوردیم. صبر کن یه چیزایی داره میاد :

من مریضم
خسته از این همه عمر افزودن
خسته از عاشق و فارغ بودن
خسته از غرق شدن در سیاهی زلال چشمانت
...


دیدی جواد شد! باز دوباره این گنجیشکه سر زده اومد این زبون منو خورد!

من مریضم
بی خواب آن انگشتان ظریفت
...


مشکی رنگ عشقه! حافظا!

نه خیر، شعرمون نمیاد که نمیاد!
این هم از امروز، ما انگاری شاعر بشو نیستیم! قرار هم نیست بشم، توهم نزدم، باور کنین، ولی خوب بعضی وقتا میچسبه شعر گفتن!
اصلاً همش تقصیر این برایان آدامز هستش. امروز صبح بین 1091 آهنگی که توی گوشیم دارم، یهو این آهنگ please forgive me پلی شد.
داستانی بود. از یه طرف به شدت دلم میخواست شعر بگم، از طرفی هم همش ذهنم این آهنگ رو معنی میکرد جای شعر تحویلم میداد!
فیلمی شده بود. وقت کردین برید گوش بدید، خیلی لطیفه.

خوب دیگه، واسه امروز خوش گذشت، یه روز دیگه از روزهای دنیا گذشت و ما همچنان میتازیم و به سمتی میرویم که هیچ درختی پیدا نیست جناب سهراب خان! ایکاش زنده بودی یه کم به حرفهای آواره گوش میکردی! اونوقت شاید امیدوارتر شعر میگفتی، مثلاً میگفتی اهل ایرانم، روزگارم توپ است و... خلاصه ش کنم اینکه لطفاً جو گیر نباشید!

آواره هستم، از اون بالا بالا های زمین!
همین!