آواره
همینه که هست یا به قولی، گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست! حافظا ...
۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه
زر زیادی!



درود
امسال سال عجیب غریبیه، با اتفاقات عجیب غریب. از اول امسال حس خوبی نسبت بهش داشتم. با اینکه خیلی اذیت شدم، اما خوب، خداییش اتفاقات و هیجانات زیادی که داشت باعث شده که یکی از بهترین و به یادماندنی ترین سالهای عمرم باشه. اما بین همه اتفاقات عجیب غریب، شرکت در فستیول "گی پراید" استکهلم یه چیز دیگه بود. یعنی شرکت در مراسم و اتفاقات بعدش جزء عجیبترین اتفاقات امسال بود. همه چیز خیلی ساده شروع شد، یکی از دوستان ازم پرسید که دلم میخواد امسال در مراسم رژه شرکت کنم یا نه. منم که سرم واسه این تیپ کارها (فستیوال و کنفرانس و ...) درد میکنه، بلافاصله ابراز علاقه کردم.
روز موعود که رسید تیتیشهای جدیدمون (لباس خوشگل و خوشرنگ و جدیدمون) رو تن کردیم و بلند شدم به اتفاق یکی از دوستان به محل مخصوص گروه های شرکت کننده در رژه رفتیم. وقتی از در ایستگاه مترو نزدیک به نقطه شروع حرکت رسیدیم، با دیدن جمعیت و افرادی که کاستوم های مختلف به تن داشتند، اولین حسرتم این شد که چرا با لباس بوکسم نیومده بودم. همینکه قضیه رو برای دوستم گفتم، یهو یه دختری با لباس بوکس از کنارمون رد شد و دیگه خودتون تا تهش رو بخونین که چقدر به خودم فحش دادم. وقتی رسیدیم به محل قرار، خیلی از صورتها برام آشنا بود، بچه هایی که بارها توی تجمعات مختلف کنار هم بودیم. از جشن کوروش حساب کنید تا تظاهرات متعدد در استکهلم. یکی از دوستانی که تقریباً از اوائل ورودم به سوئد همدیگه رو میشناسیم هم با یه کاستوم زیبا اومده بود و داشت بچه ها رو گریم میکرد. چقدر سر گریم من خندیدیم، چون نمیتونستم جلوی خنده خودم رو بگیرم اونم هی تهدیدم میکرد که اگه به خندیدنم ادامه بدم، کار رو همونجوری نصفه و نیمه ول میکنه. خلاصه به هر بدبختی بود گریم من تموم شد.
وقتی گریم تموم شد، نوبت عکس انداختن با شرکت کنندگان گروه های مختلف شد. از "مردان چرم پوش اسکاندیناوی" بگیر تا دختر بسیاری زیبایی که با نوار عبور ممنوع فقط سینه و پایین تنش رو پوشونده بود.
عکسها رو انداختیم و موقع حرکت رسید که با بیرون آوردن پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشانمون بود که یه کم بحث و جدل راه افتاد که در نهایت با کوتاه نیومدن ما! بحث تموم شد!!!
حرکت ما با پخش موزیکهای شاد ایرانی شروع شد که تا پایان هم ادامه داشت و به نظر من یکی از معدود نقاط قوت کار ما بود. رژه در میدان سرگل، مرکز شهر استکهلم به پایان رسید. در طول مسیر بیشترین استقبال و جیغ و فریاد وقتی بود که دوستی، آشنایی یا هموطنی رو میدیم. استقبال فوق العاده بود و دست تکون دادنهای ایرانیها باعث میشد که برای ادامه حرکت انرژی بیشتری به دست بیاریم. در حین برگزاری مراسم آب و هوا هم مثل پرچم نماد مراسم رنگ و وارنگ میشد. با هوای بسیار گرم شروع کردیم، با باران و رگبار شدید ادامه دادیم و در نهایت در هوایی خنک و دلپسند به پایان رساندیم.
متأسفانه از اونجایی که شب باید سرکار میرفتم نتونستم اتفاقات بعد از رژه، یعنی کنسرت و رقص رو شرکت کنم اما خاطره شرکت در رژه فستیوال پراید به یکی از دلپسندترین خاطرات تبدیل شد.
تنها نکته ای که کمبودش رو هنوز هم احساس میکنم، عدم همراهی دگرباشان ایرانی بود که جای خالیشون به شدت احساس میشد. از جایی شنیدم که دوستان ایرانی، همراه با گروه های سوئدی در رژه شرکت کرده بودند. امیدوارم، حرکت ما باعث بشه به مرور زمان، اعتماد دگرباشان به هموطنان خودشون جلب بشه و در سالهای آینده دوشادوش همدیگه در این مراسم شرکت کنیم. امیدوارم روزی به برسه که جامعه ایرانیان داخل و خارج از کشور بتونن بدون داشته هیچ واهمه ای از همدیگر، هرکدام به عقیده و طرز زندگی دیگری احترام گذاشته و در کنار هم با سربلندی زندگی کنند.
اما، براتون نگفتم از اتفاقات بعد از رژه. بهترین اتفاق این بود که تونستم با جمعی از دگرباشان ایرانی از طریق فیسبوک آشنا بشم و این دلگرمی رو بهشون بدم که هستند ایرانیان غیردگرباشی که با کمال میل و با افتخار از آنها که به آنچه هستند افتخار میکنند، حمایت کنند. اما بودند جمعی از دوستان و اقوامی که شرکت شخص بنده رو در این مراسم مایه سرشکستگی و خجالت و سرافکندگی دونستند و علیرغم توضیحات من نتونستند چنین مسئله بزرگ اجتماعی و انسانی رو درک کنند. به ناچار، علیرغم میل باطنی ام، مجبور به حذف این به ظاهر دوستان و اقوام از زندگی شخصی ام شدم. این مبارزه ای هست که شروع شده، مبارزه علیه جامعه ای سنتی و دین گرا با زاویه دید محدود که من، سام خان قهوه چی، با همراهی دوستان و همراهان واقعی برای تغییر آن محکم تا آخر ایستاده ایم. من اعتقاد دارم برای رسیدن به هر هدفی باید فداکاریهایی انجام بشه، من از همینجا اعلام میکنم که حاضر به فدا کردن همه چیزم برای رسیدن به اهدافم هستم. اهدافی که دیگر شخصی نمیدونم. من، جامعه ای میخوام که هرکسی با هر عقیده و طرز فکری بتونه توش زندگی کنه، بدون نگرانی طرز نگرش دیگر اعضاء اون جامعه. معتقدم که هر جامعه ای انقدر گنجایش داره که بتونه همه رو توی خودش جا بده، فارغ از سلایق و علایق و عقاید شخصی.

طولانی شد! میدونم، ولی خوب یه خبر جالبناک هم دارم براتون. فکر کنم پارسال بود که ایده وبلاگ "آقای مترجم" به ذهنم رسید. هرچند که وقتی کار به عمل ترجمه رسید، علناً دیدم که از لحاظ زمانی محدودیت دارم برای کار ترجمه، ولی از وبلاگش برای ترجمه آهنگهای مورد علاقه ام استفاده کردم. امروز وبلاگ جدیدی رو راه اندازی کردم. برای دوستانی که در جریان نیستم بگم که من در بخش طنزستان سایت خودنویس، به نام سام خان قهوه چی طنز نیمچه سیاسی مینویسم. از اونجایی که پس از مدتی وقفه تصمیم گرفتم مجدداً فعالیتم رو از سر بگیرم، بر آن شدم که وبلاگی رو هم راه اندازی کنم که مطالب منتشر شده یا منتشر نشده در خودنویس را در آن منتشر کنم. نام وبلاگ جدیدم "سینه سوخته" است. امیدوارم خوشتون بیاد.

سینه سوخته: http://yaz-sinehsookhteh.blogspot.com/
آقای مترجم: http://farsinegar.blogspot.com/
سام خان قهوه چی در خودنویس: http://www.khodnevis.org/persian/author/SamKhan/



دیگه زیادی طولانی شد، دوستتون دارم، منو از نظراتتون محروم نکنید.
تا دفعه بعد، فعلاً به درود