آواره
همینه که هست یا به قولی، گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست! حافظا ...
۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه
گوگیجه هوایی

تو هواپیما نشستی با 109 نفر دیگه که عمراً هیچکدومشون اصلاً ندونن مسافرت بدون پاسپورت یعنی چی. اصلاً تا حالا فکر کردن که چقدر ارزش داره همون 2-3 تا ورق ...
عجب پرواز شلوغیه. E190 شرکت KLM این هلندی های مزخرف! اگه میخواین بدونین E190 چیه، همین بس که بدونین ساخت برزیله. یه جورایی چین صنعت هواپیمایی! خدا رحم کنه!
از وقتی از زندان روتردام خارج شدم، نیاز داشتم که برم دستشویی. از اونجا تا بیام سوار هواپیما بشم یه 4 ساعتی طول کشید. هر بار هم صبر کردم به این امید که توی توقف بعدی جای بهتری برای دستشویی رفتن پیدا کنم، اما خوب ... نشد. حالا هم توی هواپیما، ردیف یکی مونده به آخر، کنار پنجره نشستم. یادم افتاده که میخواستم توی هواپیما برم دستشویی، ولی این بغل دستیم داره توی اعماق خوابش شنا میکنه. بیهوش ...
فکر کنم آمریکاییه. اینگلیسی مینویسه، اینگلیسی حرف میزنه و از همه مهمتر اینکه گوشیش بلک بریه. گوشی ای که کمتر پیش میاد دست اروپایی جماعت ببینی! دلم نیومد بیدارش کنم. آخرین جمله ای که قبل از اینکه از پنجره کوچک سمت راستم به بیرون رو نگاه کنم، به ذهنم رسید، این بود: "اگه اون جای من بود هم همین فکر رو میکرد؟"
آخرین باری که ابرها رو از بالا دید زدم نزدیک به 3 سال و نیم پیش بود. حالا تو مسیر هوایی آمستردام به گوتنبرگ، پر ابرهاییه که از این بالا دل هوس باز منو، تنگ پشمکهای "اتوبان کودک" و "لوناپارک" کرده. آخ آخ آخ آخ، اتوبان کودک. یاد آخرین باری که رفتم افتادم ...

روزهای آخر تابستان 1990 یا 1991 ...
نزدیک خونمون بود. پایینتر از پل امیربهادر. هفت یا هشت سالمه. توی بالاترین نقطه ای چرخ و فلک پارک. ارتفاع، شاید نزدیک به 20 متر. نشستم کنار بابام. بهترین روزهای عمرمه. عاشق بابامم، فکر نمیکنم حتی یه روز بدون اون بتونم نفس بکشم... بگذریم، وسط خنده و شوخیهای معمول بابام، یهو چرخ و فلک وایساد. چراغهای پارک رو از اون بالا میبینیم که دارن یکی یکی خاموش میشن. پارک تعطیل شده و آقای "چرخ و فلکی" یادش رفته که ما سوار دستگاهیم. اون بالای بالای بالا ....

17 آوریل 2012، ساعت 10:30 صبح
از این بالا دارم چند تا جزیره میبینم. چند تا هم ساحل شنی رو میتونم تشخیص بدم. یعنی میشه یه بار دیگه رو شنهای ساحل دراز بکشم و هدفون به گوش، بی خیال دنیا، با چشمهام موجهای دریا رو دنبال کنم؟

... روزهای آخر تابستان 1990 یا 1991
هنوز نشستیم و بهت زده داریم آخرین نفرها رو که در حال خروج از پارک هستند رو با چشمهامون بدرقه میکنیم. باورمون نمیشه که ما رو فراموش کردن. یهو بابام که به خودش اومده، شروع میکنه داد زدن. بعید میدونم تو اون همهمه و شلوغی ترافیک خیابون ولیعصر که صاف از بغل اتوبان کودک رد میشه کسی صداش رو بشنوه. دارم به این فکر میکنم که فردا کی پای دوباره باز میشه! که یهو چرخ و فلک تکون خورد و حرکت کرد. آقای چرخ و فلکی صدامون رو شنیده بود.

17 آوریل 2012، ساعت 11:10 تقریباً ظهر
هواپیمای برزیلی آبی رنگ، آماده فرود در فرودگاه گوتنبرگ می شود. گفتن بهم که احتمالاً پلیس یا مأموران اداره مهاجرت سوئد در انتظارم هستند. کلاً عادت به دزد و پلیس بازی ندارم. اگه اونا منو پیدا نکنن، من پیداشون میکنم.

3 شنبه، 17 آپریل 2012 دقیقاً 50 روز یا 7 هفته و 1 روز پس از خروج از سوئد و بازداشت شدن در هلند