آواره
همینه که هست یا به قولی، گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست! حافظا ...
۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه
استنتاج!


من نمیترسم.
انقدر که از بالاترین نقطه زندگی به پایین پرت شدم و یه جورایی برام عادیه!

قابل اعتماد نیستم.
انقدر که وسط راه دستم را ول کرده اند، حتماً قابل اعتماد نبودم!

کوچیکم.
البته خودم و آیینه فکر میکنیم که من خیلی بزرگ باید باشم، اما وقتی انقدر راحت چشماشون رو روی من میبندن، حتماً ایراد کار یه جای دیگه س!

گوشه گیرم.
انقدر ملت میزارن من توی خودم باشم. حتماً هستم دیگه، وگرنه ملت که مخشون پاره سنگ برنداشته!

گاگول هستم.
انقدر که ملت راه رفتن و از چیزهایی حرف زدن که عمراً ازشون سر در نمیارم و خنده دار اینه که باورشون نمیشه! ویاگرا، حشیش، کوکتل هات شات!!! یکی بیاد اینا رو واسه من ترجمه کنه، یا حداقل بگه چطوری و به چه منظوری میشه ازشون استفاده کرد؟

بی خوابم.
انقدر که دلم نمیخواد بخوابم!

دارم میمیرم.
از بس که دلم نمیخواد زندگی کنم!
۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
چرا من نمیتونم مثل تو باشم؟


سلام
داشتم به این فکر میکردم که چرا نمیتونم مثل تو زندگی کنم؟ چرا آواره منم و نه تو؟ چرا همیشه من هستم که تنها گزینه ای که میتونم انتخاب کنم "نماندن" هست؟ چرا تو مسافرت میکنی و میشی مسافر، اما من هیچ جا نرفته میشم آواره؟ چرا خوشیهای زندگی من کم و کوتاهه و تموم شدنش دست من نیست، اما خوشیهای زندگی تو زیاد و بلنده و آخرش خودت با دست خودت تمومش میکنی؟ چرا تو رو رو دست میبرن اما سر نخواستن من دعواست؟

چرا من نمیتونم مثل تو باشم؟
چرا من باید همیشه از دست بدم؟ چرا همیشه این منم که احساس میکنم بقیه رو تنها گذاشتم، در حالی که این بقیه هستن که منو تنها میزارن؟ چرا من باید همیشه از قبل خودم رو برای از دست دادن و خداحافظی کردن آماده نگه دارم؟ چرا از اولین لحظه منتظر از دست دادن خوبیها و خوشیهای زندگیم هستم؟ چرا زخم نخورده دارم دردش رو میکشم؟

چرا من نمیتونم مثل تو باشم؟
چرا همیشه من بودم که تنها موندم. چرا دیگه تنها موندن اذیتم نمیکنه؟ چرا همیشه باید گریه هام رو فرو بدم تا ظاهر شکست ناپذیر و پر ابهتم رو حفظ کنم؟ چرا همه فکر میکنن که این منم که راه زندگیم رو انتخاب میکنم؟

چرا من نمیتونم مثل تو باشم؟
چرا وقتی بزرگترین آرزوم یه عمر کوتاهه انقدر برای همه تعجب آوره؟ چرا به نظرم خودکشی کار آدمهای ضعیفه؟ اصلاً چرا نمیتونم خودم رو ببخشم؟ چرا همیشه خودم رو بدهکار همه میدونم؟

چرا من نمیتونم مثل تو باشم؟
چرا زندگی من سیاه و سفیده؟ چرا همه چیز یا هیچ چیز؟ چرا تا دلم بخواد گوشه دنج واسه غمگین نشستن پیدا میکنم اما خبری از پارتی و مهمونی و شادی و شلوغی نیست؟ چرا عصبانیتم انقدر برای همه شگفت آوره و کسی تلاشی برای آروم کردنم نمیکنه؟ اصولاً چرا عصبانی کردن من برای همه راحتتر از خوشحال کردنم به نظر میاد؟

چرا من نمیتونم مثل تو باشم؟
من که هیچوقت کامل نبودم، مگه تو بودی؟ من که از همه چیز سر در نمیاوردم، مگه تو سر در میاوردی؟ من که هیچوقت ملزومات زندگی ام رو به موقع نداشتم، ولی تو که داشتی؟ راستی، چرا من نمیتونم مثل تو باشم؟

میخوای بدونی تو چطور زندگی کردی که من نتونستم؟
ساده س، از گذشته تا امروزت رو مرور کن. همین.

حالا فهمیدی چرا ازت متنفر میشم وقتی ...
... میشنوم از زندگیت راضی نیستی؟
... از محله ای که توش خونه داری راضی نیستی؟
... فکر میکنی پدر و مادرت برات هیچکاری نکردن؟
... فکر میکنی خوشبخت نبودی و نیستی؟
... فکر میکنی آواره بودی یا آواره هستی؟
... فکر میکنی همه غمهای دنیا توی دلتند؟
... بزرگترین لات بازی عمرت سوت زدن تو هوای آزاد و تیغیدن پدر و مادرت بوده؟

حالا فهمیدی چرا من نمیتونم مثل تو باشم؟
---------------------------------------------------------------------------------
اینا رو دیشب نوشتم. خیلی از دستت عصبانی بودم. نمیخواستم امروز توی "آواره" بزارمش، اما دیدم وبلاگ محل حرفهای دلمه، اینجا نگم کجا بگم؟ به کی بگم؟ بغضم رو چیکارش کنم؟
یکم به زندگیت فکر کن، همونطور که من فکر میکنم. نه اینکه قدرش رو ندونم. بعضی وقتها که میخوام به خدا گله کنم، یادم میفته که خیلی هم بهم بد نگذشته، شکایتی ازش ندارم، اما آوارم. آواره هم تنهاس. چون وقتی آواره هستی نمیدونی خونه بعدیت کجاست. وقتی هم ندونی، کسی رفیق تنهاییت نمیشه. و آواره اینجوری بچه گیش شد نوجوانی و جوانی و حالا داره سالهای بین جوانی و بزرگسالی رو طی میکنه. آواره هنوز آواره س. آواره با آوارگیش خیلی خوشه، چون چاره دیگه ای نداره.

این آهنگ لینکین پارک دیشب داغونم کرد. همون شد که اومدم این همه گله کردم. میدونم. میدونم خیلی سیاه بازی کردم. انقدرها هم سیاه نیست زندگی. اما وقتی مزه تلخ تخم لیمو رو میره زیر زبونت تموم طعم خوش قرمه سبزی و برنج زعفرونیت رو خراب میکنه. میگیری که چی میگم.

دوستتون دارم

Linkin Park - Leave Out All The Rest
لینک دانلود:
http://www.4shared.com/audio/OIXSqCQ-/03-Leave_Out_All_The_Rest.html



I dreamed I was missing
خواب دیدم که گم شدم
You were so scared
خیلی ترسیده بودی
But no one would listen
اما کسی گوشش بدهکار نیست
Cause no one else cared
چون اهمیتی نمیدن

After my dreaming
بعد از دیدن اون رویا
I woke with this fear
با این ترس از خواب بیدار شدم
What am I leaving
که چه چیزی رو ترک میکنم
When I'm done here
کی کارم اینجا تموم میشه

So if you're asking me
پس اگه میپرسی
I want you to know
میخوام بدونی که

When my time comes
وقتی نوبت من رسید
Forget the wrong that I've done
اشتباهاتم رو فراموش کنم
Help me leave behind some reasons to be missed
کمکم کن تا دلایلی برای گم و گور شدنم بتراشم

And don't resent me
و از من متنفر نشو
And when you're feeling empty keep me in your memory
و وقتی احساس پوچی کردی مرا به خاطر بسپار

Leave out all the rest
باقیش رو فراموش کن
Leave out all the rest
باقیش رو فراموش کن

Don't be afraid
نترس
I've taken my beating
سختیها رو تحمل کردم
I've shed but I made
پوست انداختم اما ساخته شدم

I'm strong on the surface
من در ظاهر قوی هستم
Not all the way through
نه در همه وجودم
I've never been perfect
من هرگز کامل نبودم
But neither have you
تو هم نبودی

So if you're asking me
پس اگه میپرسی
I want you to know
میخوام بدونی که

When my time comes
وقتی نوبت من رسید
Forget the wrong that I've done
اشتباهاتم رو فراموش کنم
Help me leave behind some reasons to be missed
کمکم کن تا دلایلی برای گم و گور شدنم بتراشم

And don't resent me
و از من متنفر نشو
And when you're feeling empty keep me in your memory
و وقتی احساس پوچی کردی مرا به خاطر بسپار

Leave out all the rest
باقیش رو فراموش کن
Leave out all the rest
باقیش رو فراموش کن

Forgetting
فراموش کن
All the hurt inside
همه جراحتی که در خود داری
You've learned to hide so well
خوب تونستی همش رو پنهان نگه داری

Pretending
تظاهر کن
Someone else can come and save me from myself
کسی دیگه میتونه بیاد و منو از دست خودم نجات بده
I can't be who you are
من نمیتونم مثل تو باشم


۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه
آخ که چقدر زنده ام از شدت حماقت


سلام به همگی
یه چند ماهی بود که آپ نکرده بودم. راستش خودتون هم میدونید، آپ کردن و نوشتن و این چیزها حوصله میخواد، اون هم از نوع فجیع. این چند وقته اتفاقات خیلی زیادی افتاده. بعد از مسابقات قهرمانی سوئد، اومدم استکهلم. الان مدتهاس، تقریباً 4-5 ماهه که استکهلم زندگی می کنم.
دارم به شدت تمرین میکنم، البته با یه باشگاه جدید، که میشه گفت یکی از بهترین باشگاه های سوئد هستش. قراره به زودی اتفاقات خیلی زیادی بیفته، اتفاقات خیلی مهم و جالب که شاید بعداً براتون تعریف کنم. کلاً زندگی بد نیست، خوبه و سلام میرسونه. تابستون مفرحی رو گذروندیم، روزهای بد داشتیم، روزهای خوب هم به مقدار زیاد داشتیم. به تازگی کشف کردم که قابلیت این رو دارم که تا روزی 5 کیلومتر رو بدون توقف بدوم. البته شاید بتونم بیشتر هم برم، فعلاً همین هم برای من کلیه، منی که اصلاً تصور یک کیلومتر دویدن رو هم نمیتونستم بکنم. فردا میخوام امتحان کنم ببینم میتونم 6 کیلومتر بدوم یا نه! برام دعا کنین تا زنده برگردم.
امروز صبح یه حس عجیبی داشتم، از این حسها که دلم میخواست یه مطلب بی معنی و ادبی و فلسفی و این چیزها بنویسم. خوبی یاد بدیش رو نمیدونم، اما هرچی که هست اینه که خیلی دوستش دارم. شاید شماها هم خوشتون اومد. اگه اومد که برام بنویسید نظرتون رو، اگه هم نیومد که باز هم برام نظراتتون رو بنویسید. کاره دیگه، یهو دیدیدن تشویق شدم و باز هم از این کارها کردم. عنوان آپ امروزم رو هم در واقع از روی عنوان متنی که نوشتم کپی کردم، تا چه شود!
تا یادم نرفته بگم، خیلی زندگی باحاله، انقدر که بعضی وقتها یادت میره کجا هستی و البته بقیه هم تلاشی برای یادآوری کردن نمیکنن. جل الخالق!


آخ که چقدر زنده ام از شدت حماقت
روانم، نه آنکه در حرکت باشم، بلکه ایستاده روانم، ایستایی ای به سنگینی حرکت ساکن در ایست، به سنگینی نقطه ای در آخر خط.

میجنگم، نه برای شکست نخوردن، نه حتی برای پیروز شدن، میجنگم چون داستان زندگی ام با جنگیدن روان میشود.

حماقت میکنم، نه از روی احمقی و حماقت، بلکه از برای وجود انسانی ام که سرشار از حماقتهاست.

مجنونم، نه از شدت جنون، که از شدت سنگینی افکار شبانه بر سلولهای مفلوکی که گویا از شدت افسردگی، خاکستری شده اند.

زندگی میکنم، نه برای زنده بودن و نفس کشیدن، بلکه برای گذراندن محکومیتی که به جرم "به دنیا آمدن" نصیبم شده است.

روانم، جنگجوام، احمقم، زنده ام، زنده ام تا محکومیتم را به اتمام برسانم. شاید هم به قول گابریل گارسیا مارکز، "زنده ام تا روایت کنم"، حالا مانده ام داستان کدامین حماقت را!


و آخ که چقدر زنده ام از شدت حماقت



دلتنگم برای همه دوستانم، هرجای دنیا که هستن، ایرانیهاشون که بیشتر، دلم برای همتون تنگ شده، خیلی خیلی زیاد. انقدر که دلم میخواد بهتون یه جورایی یه رشوه ای بدم تا دست از سر کچل دل من بردارین. براتون بهترین آرزوها رو دارم.
فعلاً شبتون به خیر