آواره
همینه که هست یا به قولی، گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست! حافظا ...
۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه
آماده، به جای خود، خبردار



سلام دوباره
از آخرین باری که وبلاگم رو آپ کردم مدت زیادی میگذره. چند بار تصمیم گرفتم وبلاگم رو آپ کنم، سال نو، تولدم،بعد هر بار مسابقه که دادم، ولی خوب، وقتش که میشد، دستم به نوشتن نمی رفت. میدونم این بهونه کهنه شده، ولی خوب، چاره ای نیست. توی این مدت، یعنی بعد از آخرین آپلودم، 4 تا مسابقه دیگه دادم. یکی رو بردم، یکی رو هم بازی برده رو (به شهادت تماشاگرها و حتی مربی حریفم) داورها به نفع حریفم رأی دادن و توی 2 مسابقه هم بازنده محض بودم. البته توی هر دو مسابقه ای که باختم به طرز وحشتناکی به آماده نبودن خودم باختم، نه به قدرت حریفم! یکی از این مسابقه ها فینال قهرمانی زیرگروه سوئد بود. در هر صورت مهمترین تورنمتی که امسال شرکت کردم رو با عنوان بهترین بوکسور مسابقات تموم کردم.
از بوکس بگذریم.
امروز یه سری حرفهایی دارم که بیشتر به خاطر اونها خودم رو نشوندم پشت کامپیوتر و شروع کردم به نوشتن. چند سالی هست که با خودم قرار گذاشتم که تا 40 سالگی بیشتر زندگی نکنم. اشتباه نکنید، قرار نیست کار احمقانه ای بکنم، فقط یه آرزو هستش، یکی از چندین آرزوی باقی ماندم.
به هر حال هر کسی توی زندگیش یه سری اهدافی رو دنبال میکنه و یه سری آرزوهایی داره. من به خیلی از چیزهایی که برام آرزو بوده رسیدم. به خاطر این همیشه از خدا ممنونم و ازش سپاسگذارم، اما بالاخره هر چیزی سقفی داره و سقف آرزوهای من هم تا 40 سالگی هستش. توی 28 سال عمری که از خدا گرفتم، لحظات تکرار نشدنی و فوق العاده ای توی زندگیم داشتم که هر کدومش به تنهایی میتونه برای هر نفر یه آرزو باشه. توی لیست لحظات لحظات فوق العاده زندگی، اتفاقاتی همچون داشتن فرصت مصاحبه و نزدیک شدن به رئیس جمهور نامنتخب کشورم و یا حضور در نیمه نهایی مسابقات قهرمانی سوئد رو میشه نام برد. تا چند ماه دیگه یکی دیگه از بزرگترین آرزوهام هم بهش خواهم رسید. چند وقت پیش برای یکی از معروفترین تیمهای سوئد رزومه فرستادم که مورد قبول و استقبالشون واقع شد، قراره دو ماه دیگه برم تستهای فیزیکی اولیه رو بدم و اگه اتفاق خاصی نیفته توی فصل 2012 لیگ فوتبال آمریکایی سوئد، برای این تیم بازی خواهم کرد.
اما مهمترین آرزوهای باقی موندم:
1. دیدن عمه زهره و بابام، که هیچ وقت فکر نمیکردم برام آرزو بشه
2. فینال دسته فوق سنگین مسابقات بوکس قهرمانی سوئد، این آرزو باید حتماً توی سال 2012 برآورده بشه
3. به دست آوردن فرصت ادامه تحصیل
و 4. بازی برای تیم MeanMachine Stockholm
داشت یادم میرفت، 5. نرسیدن به 41 سالگی!
داست دارم با رسیدن به همه آرزوهام تا قبل از 40 سالگی، تبدیل به افسانه بشم. تصور کنید، مردی که به همه آروزهاش رسیده، به قول "بارنی استینسون" توی سریال "how I met your mother":
It's gonna be legen(wait for it)dary

خیلی خوب، واسه امروز بسه، فیلم بازی که بردم رو به همراه آهنگ امروزم براتون میزارم.
امروز میخواستم برم آخرین قسمت هری پاتر رو توی سینما ببینم، اما خوب، تصمیم گرفتم کار ترجمه دختر عمه محترم رو تموم کنم! مرام کشته ایم به شدت!

پس نوشت: راستی نوشتن این قضیه 40 سالگی و اینا، واسه این بود که یه سند زنده و حی و حاضر از حرفم اینجا باشه، همتون رو دوست دارم
پس نوشت2: عکسی که در بالا میبینید دقیقاً یک روز قبل از شکستن دماغم توی یک مسابقه تمرینی بود!هاهاها، البته خبر خوب اینکه دماغم همون مثل سابق کج و کوله هستش، نه کجتر شده نه صافتر!
پس نوشت3: موی قرمزم قشنگه؟! سری بعدی سفیدش میکنم!



برچسب‌ها: