آواره
همینه که هست یا به قولی، گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست! حافظا ...
۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه
امیدواری



هاها، سلام!
آقا امروز از اون روزهاست! اولش میخواستم ساعت 6 بیدار شم! بعد دیدم خوابم میاد، پس تا 9 خوابیدم. ساعت 9 هم شال و کلاه کردم و زدم بیرون. دقیقاً 3.5 کیلومتر دویدم. اینو از روی نرم افزار جدیدی که روی موبایلم ریختم میگم. بعدش همین راه رو قدم زنون برگشتم. سر راهم رفتم درمانگاه اینجا برای اینکه یه وقت دکتر بگیرم برای کف پای صافم. بعدش یادم افتاد که کارت شناساییم رو نیاوردم، پس برگشتم خونه. 3 تا تخم مرغ آب پز کردم و با 2 تا لیوان آب پرتغال زدم به بدن. کارتم رو برداشتم و زدم بیرون به سمت درمانگاه که دیدم ساعت از 12 گذشته و باید تا ساعت 1 وقت تلف کنم و اینجا بود که اتفاقی که به خاطرش امروز تصمیم گرفتم وبلاگم رو آپ کنم افتاد. مثل همیشه هدفون توی گوشم بود و داشتم آهنگ گوش میکردم. درست وقتی که قدم گذاشتم توی فروشگاه، همزمان ترک بعدی پلی شد که آهنگ فوق العاده My heart will go on از Celine Dion بود.
میدونین، وقتی توی سوئد زندگی میکنین توی محله های معمولی چیزی به عنوان زندگی مشاهده نمیشه. یه جورایی همه چیز خوشک هستش و کمترین رنگی به چشمتون نمیخوره، اما وقتی تو محله هایی که پر از خارجی هستن زندکی میکنین، واقعاً زندگیتون رنگی میشه. نمیدونم فیلم تایتانیک رو آخرین بار کی دیدین، من که چند ماه پیش دوباره دیدم و میخوام باز هم برم ببینمش. یه صحنه هستش که تصویر زیر آب تالار کشتی ناگهان رنگی میشه و سکوت زیر آب ناگهان با هیاهوی مهمونای توی سالن و موسیقی آمیخته میشه. از صبح یه کم دپرس بودم، دلیلش هم این حالگیریهای تنها بودن هستش، اما همزمانی پخش آهنگ با ورودم به فروشگاه پر رنگ و لعاب و شلوغ محل، یهو کاملاً مشغولیت ذهنیم رو عوض کرد. اگه بهتون بگم تمام موهای تنم سیخ شدن دروغ نگفتم. به ناگهان شروع کردم به لذت بردن از همه چیز، ردیفهای میوه با رنگهای زنده و براق، کنسروهای رنگارنگ مواد غذایی، قفسه خنک لبنیات، قفسه خوشبوی نونهای تازه، آدمهای جورواجور در حال خرید، کارمندان فروشگاه که در حال توضیح به مشتریان بودند، همه و همه به ناگهان تبدیل به یکی از زیباترین صحنه هایی شدن که میتونن هر آدمی رو به وجد بیارن. یه لحظه با خودم خندیدم و گفتم نگاه کن، این همه آدمی که این هستن عمراً تصورش هم نمیتونن بکنن که من اینجا دارم چه حالی میکنم. خلاصه کنم، امروز روز خوبی هستش؛ خیلی خوب.
به این میگن امید به زندگی
فعلاً بای تا بعد

برچسب‌ها:

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه
درد دل با تویی که هرگز فراموشت نخواهم کرد


چند وقتیه که خیلی به فکرت هستم. البته بی دلیل نیست، حالا بهت میگم دلیلش رو. یادته به هم یه قولی دادیم، که حتی اگه به هم نرسیدیم، باید با هم بریم "..." برای زندگی؟. اون موقع قرار گذاشتیم 5 سال دیگه اونجا باشیم. وقتی داشتم بهت قول میدادم، با خودم گفتم این هم دلش خوشه! من که بعید میدونم حالا حالا بتونم تا ترکیه هم برم، چه برسه به اونجا. اما امون از چرخ گردون روزگار ...
از اون روز 8 سال گذشته. خدای من، تقریباً هشت سال پیش همین موقع از سال بود، الان که دارم مینویسم یادم اومد. تو این مدت نمیدونی چه بر من گذشته. انقدر اتفاقات ریز و درشت برام افتاده که نوشتنشون خودش یه وبلاگ میشه. از اون جمعه صبحی که سوار تاکسی شدی و رفتی خیلی چیزها عوض شد. رابطه دوستانه من با پدرم دیگه مثل قدیم نشد، بعید میدونم یادش بیاد که چقدر کاری که کرد توی رابطه من با خودش هم تأثیر گذاشت. از اون موقع به بعد پدرم برام فقط یه سایه شد. بعد از تو 2 سال طول کشید تا تونستم خودم رو جمع و جور کنم. یه سال بعدش هم ازدواج کردم. ازدواجی که دووم نیاورد. جالبه بهت بگم حتی همسرم هم از اینکه انقدر به یاد تو بودم شاکی بود. بیچاره حق داشت. اون رو هم خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد، هر چقدر که زمان میگذره دلتنگیم هم براش بیشتر میشه، ولی چه فایده. راستش رو بخوای از تو یاد گرفتم، که به آدمها یه بار بیشتر فرصت ندم.
یادته چند بار با هم کنسرت اس اند ام متالیکا رو دیدیم؟ فقط سی دی دومش رو داشتی.
یادته بعدها تموم روزهای خوبمون رو فراموش کرده بودی، وقتی بعد از چند ماه باهات تلفنی صحبت میکردم، هیچی یادت نمیومد! یه جورایی بهت حق میدم، شاید یادآوریش برای تو هم دردناک بود. راستی سیگار رو ترک کردم. خیر سرم بسکتبالیست بودم و عین خر سیگار میکشیدم، عوضش الان بوکس میکنم و سیگار رو هم ترک کردم.
هیچوقت یادم نمیره که به نظر کاوه چقدر کوچولو بودیم. راست میگفت، هنوز نوزده سالمون بود و میخواستیم دنیا رو بترکونیم.
یادته با هم میشستیم آهنگ ترجمه میکردیم؟ چه روزهایی بود. چقدر وقت کم میاوردیم. یادته مامانت رفت مسافرت و سفارش اکید کرده بود که منو نیاری خونتون؟ بیچاره انقدر مطمئن بود که تو به حرفش گوش نمیدی برگشتنی برای من هم سوغاتی آورده بود، میدونست که تا دم اومدنش هم حاضر نیستم از پیشت برم.
اگه بخوام زندگیم رو بخش بخش کنم، اون 9 ماه با تو بودن بهترین روزهای زندگیم بود. و 3 سال بعدش، زشت ترین روزهای زندگیم. 6 ماه اولش که بدترین موقع ممکن بود. هر روز وقتی شیفتم رو توی اورژانس تحویل میدادم، تو راه برگشت، به خودم میگفتم "اوکی، دیگه از امروز فکرش رو نمیکنی و شروع میکنی عین آدم زندگی کردم" اما مگه شب خوابم میبرد؟ باکس باکس سیگار میخریدم تا نصف شبی سیگارم تموم نشه. یه پاکت تا صبح میکشیدم، صبحش یه دوش میگرفتیم، آهنگ "Boiler" لیمپ بیزکیت رو میزاشتم و تا هفت تا سیگار باهاش نمیکشیدم و همزمان گریه نمیکردم از جام بلند نمیشدم.
یه دوستی داشتم که به زور منو برد پیش روانشناس، بعد از چند جلسه پیشنهاد کرد که از این به بعد فکر کنم تو مردی، به همه همینو بگم. آخ که نمیدونی چقدر آرومم کرد. احمقانه بود، ولی جواب داد. خیلی از دوستای دور و برم داستان دختری رو که مرد رو شنیدن.
اون دوستم البته خودش چند ماه بعد خودکشی کرد. فکر کنم این هم تجویز آقای روانشناس بوده.
میدونی، هر چقدر برات بگم از این مدت، تموم نمیشه. فقط اینو بگم و برم. چند روزی بود که دلم میخواست برات یه مطلبی بنویسم، اما دستم نمیرفت، امروز Me and you اسکورپیون رو داشتم گوش میکردم. نگو که یادت نمیاد، که من خیلی یادم میاد.
برم دیگه، خیلی چیزای دیگه داره یادم میاد، بخوام بنویسم مطلب رو نمیتونم جمعش کنم، اما اسم میبرم تا بدونی که یادمه. شل سیلور اشتاین، دربند، گلاب دره، اکباتان، سارا، میثم، آرش، پراید و...

یادت به خیر که همچنان مانده ام چه کنم با غم تو

برچسب‌ها: