آواره
همینه که هست یا به قولی، گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست! حافظا ...
۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه
آخ که چقدر زنده ام از شدت حماقت


سلام به همگی
یه چند ماهی بود که آپ نکرده بودم. راستش خودتون هم میدونید، آپ کردن و نوشتن و این چیزها حوصله میخواد، اون هم از نوع فجیع. این چند وقته اتفاقات خیلی زیادی افتاده. بعد از مسابقات قهرمانی سوئد، اومدم استکهلم. الان مدتهاس، تقریباً 4-5 ماهه که استکهلم زندگی می کنم.
دارم به شدت تمرین میکنم، البته با یه باشگاه جدید، که میشه گفت یکی از بهترین باشگاه های سوئد هستش. قراره به زودی اتفاقات خیلی زیادی بیفته، اتفاقات خیلی مهم و جالب که شاید بعداً براتون تعریف کنم. کلاً زندگی بد نیست، خوبه و سلام میرسونه. تابستون مفرحی رو گذروندیم، روزهای بد داشتیم، روزهای خوب هم به مقدار زیاد داشتیم. به تازگی کشف کردم که قابلیت این رو دارم که تا روزی 5 کیلومتر رو بدون توقف بدوم. البته شاید بتونم بیشتر هم برم، فعلاً همین هم برای من کلیه، منی که اصلاً تصور یک کیلومتر دویدن رو هم نمیتونستم بکنم. فردا میخوام امتحان کنم ببینم میتونم 6 کیلومتر بدوم یا نه! برام دعا کنین تا زنده برگردم.
امروز صبح یه حس عجیبی داشتم، از این حسها که دلم میخواست یه مطلب بی معنی و ادبی و فلسفی و این چیزها بنویسم. خوبی یاد بدیش رو نمیدونم، اما هرچی که هست اینه که خیلی دوستش دارم. شاید شماها هم خوشتون اومد. اگه اومد که برام بنویسید نظرتون رو، اگه هم نیومد که باز هم برام نظراتتون رو بنویسید. کاره دیگه، یهو دیدیدن تشویق شدم و باز هم از این کارها کردم. عنوان آپ امروزم رو هم در واقع از روی عنوان متنی که نوشتم کپی کردم، تا چه شود!
تا یادم نرفته بگم، خیلی زندگی باحاله، انقدر که بعضی وقتها یادت میره کجا هستی و البته بقیه هم تلاشی برای یادآوری کردن نمیکنن. جل الخالق!


آخ که چقدر زنده ام از شدت حماقت
روانم، نه آنکه در حرکت باشم، بلکه ایستاده روانم، ایستایی ای به سنگینی حرکت ساکن در ایست، به سنگینی نقطه ای در آخر خط.

میجنگم، نه برای شکست نخوردن، نه حتی برای پیروز شدن، میجنگم چون داستان زندگی ام با جنگیدن روان میشود.

حماقت میکنم، نه از روی احمقی و حماقت، بلکه از برای وجود انسانی ام که سرشار از حماقتهاست.

مجنونم، نه از شدت جنون، که از شدت سنگینی افکار شبانه بر سلولهای مفلوکی که گویا از شدت افسردگی، خاکستری شده اند.

زندگی میکنم، نه برای زنده بودن و نفس کشیدن، بلکه برای گذراندن محکومیتی که به جرم "به دنیا آمدن" نصیبم شده است.

روانم، جنگجوام، احمقم، زنده ام، زنده ام تا محکومیتم را به اتمام برسانم. شاید هم به قول گابریل گارسیا مارکز، "زنده ام تا روایت کنم"، حالا مانده ام داستان کدامین حماقت را!


و آخ که چقدر زنده ام از شدت حماقت



دلتنگم برای همه دوستانم، هرجای دنیا که هستن، ایرانیهاشون که بیشتر، دلم برای همتون تنگ شده، خیلی خیلی زیاد. انقدر که دلم میخواد بهتون یه جورایی یه رشوه ای بدم تا دست از سر کچل دل من بردارین. براتون بهترین آرزوها رو دارم.
فعلاً شبتون به خیر



4 Comments:
Anonymous Sahar said...
هر دفعه فلسفی تر از قبل میشی :دی

از این قسمت نوشته ات "روانم، جنگجوام، احمقم، زنده ام، زنده ام تا محکومیتم را به اتمام برسانم. شاید هم به قول گابریل گارسیا مارکز، "زنده ام تا روایت کنم"، حالا مانده ام داستان کدامین حماقت را!" واقعا خوشم اومد ... ایول

Blogger Yazz said...
مرسی سحر جان، قسمت مورد علاقه خودم اینه:

مجنونم، نه از شدت جنون، که از شدت سنگینی افکار شبانه بر سلولهای مفلوکی که گویا از شدت افسردگی، خاکستری شده اند.

البته، کلش رو دوست دارم.
در مورد فلسفی تر شدن هم باید بگم که خودم دوست ندارم اینطوری بشم، اما خوب، بعضی وقتها میطلبه، بدجور!

Anonymous آتیه said...
دلتنگن همه دوستان براي تو، هرجای دنیا که هستن، ایرانیهاشون که بیشتر، دل همشون برات تنگ شده، خیلی خیلی زیاد. کاش میشد بیای. اسم وبلاگت داغونم کرد. بهت سر میزنم منم هفته ای 2 بار آپ میکنم...

Anonymous آتیه said...
دلتنگن همه دوستان براي تو، هرجای دنیا که هستن، ایرانیهاشون که بیشتر، دل همشون برات تنگ شده، خیلی خیلی زیاد. کاش میشد بیای. اسم وبلاگت داغونم کرد. بهت سر میزنم منم هفته ای 2 بار آپ میکنم...