آواره
همینه که هست یا به قولی، گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست! حافظا ...
۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه
آواره دلتنگ میشود





درود
خیلی وقت بود که نیومده بودم عین آدم حرف بزنم. شاید چون با خودم یه ذره قهر بودم. الان هم که اومدم نه اینکه آشتی کرده باشم، دارم یه فرصتی میدم شاید بتونم جبران کنم. این درگیریهای شخصیتی هم از مزایای زندگی در یکی از سردترین کشورهای دنیا، چه اقلیمی و چه اجتماعی هستش! اگه یهو دیدین قهرمان یه بازی کامپیوتری توی دنیا شدم اصلاً تعجب نکنین، چون جایی برای بیرون رفتن نداریم، تمرینهام رو هم یه ذره شل کردم، نمیدونم چرا این وقت سال که میشه بنده همچین یه ذره اصطلاحاً "homesick!" میشم. دلتنگی واسه خونه، برای یکی مثل من یه نموره غریب هستش، ولی خوب پیش میاد دیگه!

به دوستی گفتم، دلم برای دیدن گربه های گرسنه که با کله شیرجه رفتن توی سطل آشغال تنگ شده! خداییش گربه هامون هم بدبختن! اگه سوئد بودن، زندگی ای داشتن واسه خودشون!

چند روز پیشها توی ذهنم رفتم تهران. هرچی زور زدم نتونستم کوههای شمال تهران رو ببینم، فکر کنم اوضاع دودی شهر خوبه و متریال میرسه! سر پیچ شمرون سوار تاکسی شدم، دست کردم توی جیبم، دیدم کل داراییم یه بلیط متروی استکهلم هستش! اینجوری شد که آقای راننده سر سمیه با کلی اخم و تخم پیادم کرد!
قدم زنون راه افتادم سمت سه راه طالقانی، و میدون سپاه و بعد رفتم سمت پل چوبی. یه جورایی بخش اعظمی از زندگی من در 10 سال آخر زندگی توی ایران، تو این منطقه گذشته.
رفتم سمت امام حسین. نرسیده به امام حسین پیچیدم تو نظام آباد. نمیدونم توی این نظام آباد تعمیرگاه زیاده یا اینکه توی ذهن من فقط یه بیمارستان امام حسین مونده و تعمیرگاه ها!
پیاده رفتم تا رسیدم به چهار راه نظام آباد. چهارراه خاطره ها. هیچوقت توی عمرم فکر نمیکردم که یه زمانی خیابان نظام آباد تبدیل به یکی از بخشهای حساسیت برانگیز زندگیم بشه. اما خوب شد! نمیدونم بالاخره اون کانالها و شخم زدنهای شهرداری و سازمان آب و اداره برق و غیره تموم شد یا هنوز هم این خیابون عین جیگر زلیخا آش و لاشه! توی ذهن من که هنوز شکل همون موقعهاست.
از چهارراه نظام آباد، که هر وقت مأمور وای میسته ترافیکش بدتر میشه! راه افتادم به سمت زندان حشمتیه. این منطقه قسمت اعظم زندگی من در سالهای 83 تا 86 رو شاهد بوده. از 10 متری ارامنه، که جای زخمش هرگز خوب نمیشه گذشتم و رسیدم روبروی زندان.
2 ماه خدمت در زندان حشمتیه عین برق و باد از جلوی چشمم گذشت. هرگز قیافه مظلوم اون سربازی رو که بی گناه بود و کشتن سربازی رو گردنش انداخته بودند فراموش نمیکنم. اون موقع 3 سال بود که زندان بود، نمیدونم آخر داستانش چی شد، هرچی که شد، زندگیش تباه شد.
زندان حشمتیه میشه ابتدای خیابان مفتح، راه میفتم، چهار راه قصر، گروهبانهای بدبخت یگان راهنمایی دژبان، مثل همیشه، با لباسهای شیک و اتو کشیده سر چهارراه بودند و داشتن دوران خدمت در یکی از گندترین یگانهای ارتش ایران رو میگذروندند.
خیابان مفتح رو ادامه میدم، بانک قوامین رو میگذرونم. هرگز رنگ سبز سردرش رو فراموش نمیکنم. و البته خیلی چیزهای دیگه رو. حالا دیگه رسیدم روبروی "در دژانه" شماها نمیدونین چیه، همین که من میدونم کافیه. میرسم به تقاطع سهروردی، میپیچم توش. حالا رسیدم به آپادانا و بعدش هم نیلوفر و فری کثیف! شنیدم که خود فریدن خان فوت کرده. الان یه ذره همچین دردم گرفت. میدان نیلوفر هستم و مسجد معروفش. تا اینجا اومدم یه سر هم به عمه م بزنم که هم من خیلی دلتنگش هستم و هم اون. طبقه دوم. کفشام رو در میارم، بعد روبوسی سریع اول باید جورابام رو در بیارم، پاهام رو بشورم، یه آب به دست و صورتم بزنم، بعدش بیام حال و احوالپرسی. خوب، همینجا میمونم دیگه، با بقیه تهرون فعلاً کاری ندارم، باقش بره حال کنه تا بعد.
و خوب، هر طعم خوبی، بالاخره یه جا تموم میشه و اینگونه میشه که:

آواره هستم
ساکن استکهلم
روزگارم بد نیست
تکه نان باگتی، گنده مشتی و سر سوزن زوری
عمه ای دارم مهربانتر از مادر
که دارم حسرت لحظه ای آغوشش را

و خدایی که در خانه اش تپیده از سردی هوا
لای این یخها، پشت آن برف
زیر رگبار تگرگ، زیر کولاک فریاد کش

من بی دینم
خدایم ولی منطقی است
جانمازی ندارم، ولی امیدوارم به مهر پروردگار
....

بس است خزعبلات، از تهران اومدم استکهلم، اما ای تهرانیها، اگه خواستین منو به یاد بیارین، با خاطرات خوب به یاد بیارین، که من ساکن سرزمین یخزده گانم، فراموش شده گان.
سعی کنین به زندگی بدون من عادت کنین و باهاش حال کنین، که من رفته ام، رفتنی که برگشتی ندارد.


خوب باید حداحافظی بکنم، اما باید یه اختتامیه هم داشته باشم که به تیترم بیاد. روده درازی نمیکنم، فقط اینو بگم که هیش کی نمیتونه مثل من دلتنگ خونه بشه...


آواره نباشید
تا بعد

اینم آهنگ امروز:
Julio Iglesias - I keep telling myself


برچسب‌ها:

6 Comments:
Anonymous سحر said...
مثل همیشه زیبا بود ...

Anonymous کیوان said...
تو روح اون حشمتیه و پادگان دژبان و یگان دژبان و صوفی و ...

زیاد دردت نگیره فری کثیف زنده است، آدم معروف بدخواه زیاد داره !

Anonymous mojiii said...
سلام
واقعا جالب بود
من تا حالا اونجا ها نبودم یا اگرم بودم شاید فقط ازش رد شدم
ولی انقد خوب توصیف شد که انگار خودم اونجا بودم
ممنون از پست قشنگت
ببخشید من واقعا شرمنده ام
یکی از مطلباتو کپی کردم
می دونم قبلش باید اجازه می گرفتم
ولی با نام و مشخصات کامل گذاشتم
بازم نادمم از کرده خود
قبون شما
موجی

Anonymous بهناز said...
سلام
مرسی که سر زدین آقا یا خانم آواره.منم از نوشته هاتون خوشم اومد هرچند وقت نکردم که همه رو بخونم اما میام و میخونم حتما.
ظاهرا تو سوئد هستین
خاله ی من هم اونجاست
باهاش که حرف زدم گفت داریم منجمد میشیم
مواظب خودت باش دوست جدید

Anonymous بهناز said...
بازم سلام
خوب بهتر شد
خوندم مطالبتون رو
بیشتر شناختمتون
ممنون
بای فعلا

Anonymous آتیه said...
بهههههههله فری کثیف زنده است.
نظام آباد هم هنوز مثل جیگر زلیخاست.
اینجا هم سرده اما نه به سردی اونجا. چه فرقی میکنه؟ نوشته تو که خوندم احساس کردم تو هم استخونات مثل من داره یخ میزنه. اینو گفتم که بدونی یه جورایی مثل همیم.
به نبودنت عادت نمیکنم و میدونم یه روز دوباره میبینمت و کلی میخندیم...