آواره
همینه که هست یا به قولی، گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست! حافظا ...
۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه
ایستاده با مشت!



چند روز بود دلم میخواست وبلاگم رو آپدیت کنم ولی چیزی به ذهنم نمی رسید. نه اینکه این چند وقت اتفاقی نیفتاده باشه، ولی روایت کردنشون بدون اینکه احساسی داشته باشم، همچین یه جورایی سخت بود. تا همین چند دقیقه پیش...
همین چند دقیقه پیش موبایلم زنگ زد، مربیم بود. کسی که یه کسی رو که فکر میکرد بوکسوره رو داره تبدیل به یه بوکسور واقعی میکنه. باور کنین هنوز بدنم داره میلرزه. بهم زنگ زد و گفت داره برای بوکسورهای باشگاه که میفرسته برای مسابقات گرمکن و لباس فرم سفارش میده، ازم پرسید دوست داری اسم روی لباست چی باشه؟ بعد بهم گفت که برام یه بلیط تماشای مسابقه تیم ملی بوکس سوئد رو گذاشته کنار (آخه خودش یکی از مربیهای تیم ملی هستش). یه کم شروع کرد حالم رو پرسیدن که حدس زدم دلیل اصلی زنگ زدنش اینا نبوده. بدون اینکه نیازی به اشاره من باشه خودش دوباره شروع کرد، که یه تورنمنت توی مارس هستش و میخواد از هفته دیگه تمرین اختصاصی روی من رو شروع کنه. توی آخرین مسابقه م، توی دفاع خیلی مشکل داشتم. و البته بعد از حمله هم برنامه ای برای دفاع نداشتم. به قول خودش 2 امتیاز میدادم، 2 امتیاز میگرفتم، بعد چون کار دفاعی نمیکردم خیلی راحت 2 امتیاز رو دوباره از دست میدادم. کل حرفش این بود که میخواد برای تورنمنت بعدی منو که امیدی نداشتم امسال دوباره مسابقه بدم آماده کنه ...
بعضی روزها با خودم میگم، پسر ملت توی سنین 24 تا 29 اوج دوران ورزشیشونه، اما تو تازه توی 26 سالگی شروع کردی و هنوز توی 27 سالگی باید وزن کم کنی و روی تکنیکت کار کنی. اما وقتی مربیم اینجوری باهام حرف میزنه، خیلی امیدوارم میشم، به اینکه هنوز دیر نیست و همه تلاشهام واقعیه. به اینکه انگاری قراره به یه جایی برسم.
2 هفته پیش رفته بودم به یه تورنمنت توی اوپسالا، قرار بود اگه بتونم برنده تورنمنت بشم مربیم منو برای قهرمانی سوئد معرفی کنه. توی قرعه کشی 3 نفر بودیم که یه نفر مستقیم رفت فینال و من و یه بوکسور دیگه از استکهلم قرار شد تنها مسابقه نیمه نهایی رده فوق سنگین رو برگزار کنیم. تا اینجای کار مشکلی نداشت، مشکل وقتی شد که فهمیدم اگه ببرم باید تو فینال مسابقه که فردای روز نیمه نهایی بود شرکت کنم. تاریخی که قرار بود به عنوان سخنران در مراسم بزرگداشت شاهپور علیرضا پهلوی هم شرکت کنند. در ضمن همه کارهای کامپیوتری و نورپردازی سالن هم با من بود که نبود من گروه برگزار کننده رو با مشکل مواجه میکرد. وقتی بهشون زنگ زدم و شرایط رو توضیح دادن همه بهم امید دادن و گفتن که مشکلی نداره تو سعی کن ببری و نگران ما نباش. خوب یکسال تمرینم پشت این مسابقه خوابیده بود و همه هم میدونستن. عجب روزی بود اون روز، خیلی ها تصادفی زنگ زدن و وقتی فهمیدن دارم میرم توی رینگ برام آرزوی موفقیت کردن. اما خوب کسی نمیدونست که دعای خیر همکارام پشت سر حریفمه که من ببازم و به مراسم بزرگداشت برسم...
وقتی بعد از زنگ شروع مبارزه، با دستکش حریفم تاچ کرد، فکرش رو هم نمیکردم که قراره توی 9 دقیقه آینده به اندازه چندین برابر تمام عمرم مشت بخورم. حریفم که طبق اعلامی که کردن بودن (مثلاً!!!)اولین مسابقه رسمیش بود، با ضربات ترکیبی پشت سر هم و حملات دوبل به شدت من رو زیر ضربه برده بود. من هم هر چند دقیقه یه بار از زیر مشت میومدم بیرون و صورتش رو یه نوازشی میکردم. وقتی مبارزه تموم شد رأی هر 3 داور به نفع حریفم بود و من مسابقه رو باختم. اما...
حریفی که من رو زیر ضربه گرفته بود مشتهای سنگینی نداشت، ولی تا دلت بخواد سرعت و تکنیک داشت، در واقع ایشون یه تای بوکسوری بودن که اومده بودن توی بوکس بدون اینکه تعداد مسابقه های تای بوکس رو اعلام کنه! ولی خوب جوابش رو با مشتهای راست سنگین من گرفت. این برد براش اصلاً شگون نداشت، چون به خاطر صورت درب و داغونش نتونست توی فینال شرکت کنه. همون چند تا مشت من برای بدترکیب کردن صورتش کافی بود. در حالی که پای چشم کبود من یادگاری مسابقه تمرینی با همباشگاهیم بود. از دستکش های خونیم هم البته نگفتم بهتون!
مسابقه رو باختم اما احترام زیادی توی باشگاه خریدم. کسی باورش نمیشد یکی انقدر مشت بخوره و با پای خودش از رینگ بیاد بیرون، چه برسه به اینکه مسابقه رو تموم کنه. از اون روز مربیم به من به یه چشمم دیگه نگاه میکنه. اون باخت باعث شد که به مراسم هم برسم. ولی خوب چشم کبودم سوژه ای شده بود تو مراسم... موقع سخنرانیم، نور روی صورتم رو پایین آوردم که کبودی پای چشمم توی فیلم نیفتاده. بعد از مراسم هم که ازم مصاحبه گرفتن، از نیمرخ ازم فیلم گرفتن. داستانی بود.
همه اینها رو برای اونایی تعریف کردم که میخوان بدونم من کجام، چیکار میکنم و به چه راهی میرم. ظاهراً این راه به ترکستان نمیرود...
امروز برف خیلی شدیدی داره میاد. امیدوارم از هرجای دنیا که نشستید وبلاگ منو میخونید، از زندگیتون لذت ببرید.

تا بهد!


برچسب‌ها:

2 Comments:
Anonymous شیوا said...
سلام
وب جالبی داری
فقط تو این موندم چرا فیلتر کردن!!!

Anonymous هيلا said...
سلام
خوب مينويسي
بي دغدغه
بي پروا راحت
موفق باشي...